بـسم رب عــشـــق
سلام
اون بالا نوشتم عشق، اما این عشق یک عشق عادی نیست، یک معشوق مشخص نداره...
نوشتم عشق، چون عاشقم، چون در پی معشوقه هایم هفته هاست دارم دو می زنم...
از عشق نوشتم، اما عشقی که برای رسیدن بهش حاضرم هر کاری کنم...
شاید الان داری در دلت به من می خندی و می گویی: جمع کن بابا، عشق چیه؟! عاشقی کیلویی چنده این دوره زمونه؟! ..
اما من بازم در پی عشق بازی خودم هستم، عشق من، عشقی نیست که با رسیدن و وضال به یار، سیر بشم و قربانگاه عشق بازی هام باشه...
اما.. اما.. ای امان و صد امان از این اما های بیخود و دل لرزان...
اما معشوقه های من، از من دوری می کنند. نمی پرسم چرا(؟) چون می دانم در عشقم ثابت قدم نبودم... نمی پرسم چرا(؟) چون از خودم خجالت می کشم...
ای خدای من، گاهی اوقات دلم می خواهد یک سینه پهن جلوی سِپَر شود و تا می توانم به آن مشت بکوبم و فریاد بزنم...
ای خدای من، چرا عشقی در وجودم نهادی که وصال به آن اینقدر سخت است... چرا منو عاشق چیزی کردی که هر روز تشنه تر می شوم و از این دوری در عذابم؟! ...
دلـــم یک "راهیان نور" می خواهد.. یک جایی که خودم باشم و معشوقه هایم... خودم باشم و یک مشت خاکِ با ارزش.. من باشم و خاطراتی که معشوقه هایم انجا سپری کردند...
آری بخند... بخند به من و معشوقه هام و عشقم... آری این منم، منی که می خواهد منیت خودش را کنار بگذارد و جزئی از معشوقه اش بشود تا بشود " مـــا "
ای معشوقه من بیا که حرف ها با تو دارم... بیخیال این آدم ها.. بیا که دلم اسیرته.. بیا ای عشقی که سال هاست فقط با یادت زندگی می کنم...
ببینم تو هم داری به من می خندی؟ ... تو هم داری می گویی که من دیوانه ام؟! .. آری عزیزم، من دیوانه ام... می خواهم دیوانه باشم ... می خواهم پا در رکابت باشم ... فقط از خودت دورم نکن...
فرسخ ها ازت فاصله دارم... روزهاست که روز شماری کردم تا برایم دعوتنامه بفرستی.. حالا که دعوتنامه ات آمده ... اما اذن پدر برای من واجب است...
کاش می شد شناسنامه ام را بگیرم و برای همیشه با تو باشم...
بگذار برایت حرف بزنم .. اینجا ایرانِ .. خوزستانِ .. شهرِ من دزفولِ .. این اسامی باید برایت آشنا باشند... چون که تو هم یک روزی همین حوالی بودی و در پی معشوقه خودت .. آه چقدر روزگار نامرد است...
اما من هنوزم عاشق تو هستم... و این عشق من هم برای رسیدن به عشق و معشوقی هست که تو خود را فدای آن کردی...
خب ادامه می دهم: هوای دزفول چند روزی است که بارونی.. شایدم دلش به حال من سوخته .. این روزها بار سنگینی روی شونه هایم هست، شونه هایی که خود برای ایستادن و محکم بودن به یک چیزی احتیاج داردند، به یک تکیه گاه محتاجم...
این روزها برای رسیدن به تو و معشوقه تو، خیلی حرف ها از این و آن تحمل کردم.. خیلی سختی ها را به جان خریدم .. رفــاقتــم را فراموش نکردم اما رفقایم تنهایم گذاشتند..
تنها مانده ام در این دنیای شلوغ... بین این همه به اصطلاح رفیق، تنها شده ام ... تنها شده ام که دلم داغون و چشم هایم ابریست ...
بگذار باز هم بگویم :
این من هستم...
نــه ، این میز و صندلی را نگاه نکن.. چون، نه به من تعلق دارد و نه چشمی به آن ها دارم...
من فقط به عشق تو در این اتاق پا گذاشتم، خواستم میانبر زده باشم، اما ..
ای معشوقه من.. خیالت راحت، هنوزم پلاک " یا ابوالفضل " را گردنم دارم... هنوزم جانمازم چفیه یادمان شهداست و مُهرم از خاک طلاییه...
نــه.. نــه .. این ها رو نگفتم که ریا بشه .. که بگم منم با وضو هستم همیشه.. نـــه .. این ها رو فقط گفتم تا بگم منم عاشقم ..
مشکل از منِ، راه و رسم عاشقی رو بلد نیستم.. خواستم از شما تقلید کنم .. اما انگار خیلی جاها لَنگ زدم.. اشتباه کردم... نفهمیدم.. شرمندتم ...
اما باز هم می گویم ... فـــاش هم می گویم: من عـــــــاشقـــم ... و به این عشق و معشوقه هام افتخار می کنم...
و از این راه و رسم بیخود و دروغی هم متنفرم که می گویند: بچه مذهبی و بچه بسیجی باید در دین خدا افراط کند .. نه جونم، من همونی هستم که هستم .. من رو همین جوری بپذیر.. با همین شخصیت.. از کسی که دین و اسلام را محدود تر از، حدِ خدا می کند، بدم میاد..
آری.. آری .. می دانم، نمی شود جلوی حرف مَردم را گرفت.. اما من عاشقم .. عاشق این آب و خاکِ شهرم .. و اجازه نمی دهم از همین آب و خاک، دهنم و جلوی بیان عقاید و حرفایم را گِل بگیرند... " محکم ایستاده ام "
والسلام.. یاحق
میثاقی نو
یک روز قبل از راهیان نور
92/12/21
سلام..خوبین؟..خوشین؟..سلامتین؟
چون زیاد وقت برای نوشتن ندارم، بی پرده میرم سر اصل مطلب ( حالا انگار مجلس خاستگاری. هه هه )
طرفِ حرفِ من با آ دمای مغرور.. آقا درسته میگن به پشتیبانی از بابا و ننه خوبه جلو بری
اما هی آقا باید بهت یادآوری کنم که تو این مسیر دیگه مَنم مَنم نباید بکنی..
حالا آمده دو جمله حرف بزنه، ده تا از کلمه هاش بوی غرور و تکبر میدن
میگم بابا این آدم، یه شخص نرمال نیس..بهم جواب میدن: چی میگی، بابا قیافشو نگاه کن چه مظلوم..ببین این که همیشه میگه روزه هستم..
آخه عمو جون من، مگه آدم و نرمال بودن به نماز خوندن و روزه گرفتن.. مگه هر جور خودشو بهت نشون داد، دیگه همونیه که تو دیدیش؟!..
نه جونم این طوریا نیس، هر شخصی می تونه چندین رو و برخورد داشته باشه.. با شما یه طور، با من یه طور، تو بسیج یه طور، و غیره
حالا اینا به کنار، از یه عادت این افراد که حالم بهم میخوره اینه که همش دوس دارن از کار بیقه سر در بیارن..
اصلا اینم به کنار، گیریم که از کنجکاوی باشه.. اما یکی نیس بهش بگه مَرد حسابی حالا که به مُراد دلت از هر طریقی رسیدی، دیگه چرا به گوش دیگری می رسونی؟!!
خب لیاقت نداری تو جلسه باشه، نیا، چه اسراری هست که باشی
خب به شما چه ارتباطی داره که در جلسه بعدی ما چی گذشته و چی خوب بوده یا بد؟
خب حرفی از من نتونستی کف بری، دیگه چرا رفتی پیش یکی دیگه حرف بیخودی زدی؟هــان؟
مثلا میخوای چی رو نشون بدی؟.. می خوای بگی کارت خیلی درسته؟.. میخوای خودی نشون بدی که از همه چی با خبری؟.. میخوای بگی چون بابات مسئول فلان مکان و بخش دانشگاهه، با هر پارتی و حرفی که شده خودتو شناخته شده نشون بدی؟؟..
نه عزیز، نمیشه این طوری، خودت باید جلو بری، روی پای خودت، درست و رو راست.. نه اینکه از یه جایی کِش بری و با حرفای صد من یه غاز خودت قاطی کنی و به گوش بالا دستی برسونی..
یه بار نشد بیایم دو کلام حرف بزنیم و دعوامون نشه، بس که از این اخلاق و غرورت بدم میاد..
یعنی دلم میخواد یه کشیده نصیبت کنم، اما نه حیف از دستم که درد بگیره ..
آخه نمیگی شاید این کارت باعث بدنامی و بی آبرویی یکی دیگه بشه؟؟
نمیگی بخاطر این چرت و پرت های تو ممکن یکی دیگه بازخواست بشه و از سِمَتش بیفته؟؟!!
وای به احوالتون با این حق ناس هایی که گردنتون آمده...
به قول آقا قدرت تو سریال باغ سرهتگ: " تو که درست بشو نیستی، اما من آدمت می کنم"
92/12/9
سلام..
این بار نوشتم برای مخاطب خاصی که فکر نکنم اصلا اینو بخونه...
تا حالا هیچ وقت داخل هیچ وبلاگی از غصه ننوشته بودم..امشب دلم گرفته، امدم تا هر چی دلم میخواد بنویسم
همه میگن زندگی بالا و پایین داره..سختی داره.. روز های خوش و نا خوش داره...اونا می گفتن و منم میگفتم چشم..حق با شماس..
تو زندگی افراد زیادی دور و بر ماها هست..دوست..غریبه..آشنا.. همسر ..خونواده و خیلی های دیگه..
از بچگی یاد گرفتم حتی در بدترین شرایط هم نباید ابراز تنفر از شخصی کنم.. فقط اجازه دارم دیگه دوستش نداشته باشم..همین
از همون بچگی خیلی ها می گفتن دوستت داریم..خب دوران کودکی هم عالمی داشت..
بزرگ تر شدم..دور و برم شلوغ تر شد.. با افرادی بیشتری معاشرت داشتم..اما هنوز آدم شناس نشدم
ادم شناس نبودم چون تشخیص حرف واقعی از فانتزی برام سخت بود.. نه که شعور تشخیص نداشتم، نه.. می خواستم خوش بین باشم.. اما زمونه نمیذاره..
یکی نیس بگه هی روزگار، آخه کسی باهات بازی نمی کنه، چرا میای با من بازی کنی...اخه مگه من هم سن و سال تو هستم..
از اینکه برای انجام کاری سر کسی منت بذارم، متنفرم.. یا نباید کار و مسئولیتی بگیرم یا باید بی منت انجامش بدم..
الان اگه ناراحتم بخاطر خودم نیس.. بخاطر وقتی که برای انجام چیزی که ازم خواستن نیس..
ناراحتی من بخاطر حرفای اطرافیام هست.. بخاطر دوستی که خیلی راحت پسم زد..
دوستی و عشق فقط بین دو جنس مخالف نیس.. بین دو دوست هم صورت می گیره...
اصلا حال و روز مساعدی ندارم..یه چیزی تو مایه های بی هوشی..اما خواستم بنویسم تا یادم نره دوست خوب کیه و چه جور آدمی باید باشه...
کسی که ادعای دوست داشتن می کرد.. یکی بود که می گفت از ناراحتی من میخواد نفسش بگیره..
کسی بود که می گفت وقتی بغض داری ، نمی دونی من چه حالی میشم..
اما الان تبدیل شد به کسی که خیلی راحت بهم تهمت دروغگو بودن زد.. بهم گفت برو گ.م شو.. گفت حلالت نمی کنم
اما از اشک و لرز و هق هق و درد زبونم نچرخید تا بگم این منم که نباید حلالت کنم..این منم که باید به تو بگم دروغگو..
دوستی که این قدر راحت از دوستش جدا بشه..دیگه دوست نیست..
هر جا هست براش آرزوی موفقیت می کنم.. فقط خواستم بهش بگم خیلی دوستت دارم...
92/12/6